۱۰ جنایتکار نابغهی برتر تاریخ سینما
در این مقاله قرار است با ۱۰ جنایتکار نابغهی تاریخ سینما آشنا شوید که مغز متفکر جنایتها و سرقتهای هوشمندانه و جذاب و هیجانانگیز هستند و با نقشهها و ایدههای نبوغآمیزشان ما را حسابی ذوقزده کردهاند.
به گزارش موبوایران، در این مقاله قرار است با ۱۰ جنایتکار نابغهی تاریخ سینما آشنا شوید که مغز متفکر جنایتها و سرقتهای هوشمندانه و جذاب و هیجانانگیز هستند و با نقشهها و ایدههای نبوغآمیزشان ما را حسابی ذوقزده کردهاند.
جنایتکارهای جذاب همیشه از تماشاییترین سوژههای فیلمهای سینمایی بوده و هستند. البته فیلمهایی هم دیدهایم که در آنها جنایتکارهای بدشانس و گاهی احمق را به تصویر کشیدهاند و سرقتهایی را روایت کردهاند که به فاجعه ختم شدهاند. فیلمهایی مثل «سگهای انباری» (Reservoir Dogs)، «بعد از ظهر سگی» (Dog Day Afternoon) و «قاپزنی» (Snatch) از این دست آثار هستند و با نمایش بدبیاریهای سارقین و جنایتکارهای کمدقت، ما را سرگرم کردهاند. در این مدل از فیلمهای جنایی، اشتباههای غلط یا تصمیمهای احمقانهی خود جنایتکارها منجر به فاجعه میشود.
اما نوعی دیگر از جنایتکار هم داریم: جنایتکارهایی نابغه که مغز متفکر پشت نقشههای درجهیک و عالی و بینقص هستند. شخصیتهایی که از بقیهی خلافکارها تیزتر و باهوشترند و همیشه چند قدم جلوتر را میبینند و مأمورهای پلیس را دور میزنند و معمولا از سیستم و سازوکار مأمورین قانون علیه خودشان استفاده میکنند تا اهدافشان را پیش ببرند. با اینکه همیشه از این وضعیتهای بغرنج رها نمیشوند و بعضی وقتها به دلایل گوناگون شکست میخورند، ولی قدرت ذهنی و جسارت ذاتی آنها باعث میشود تا حسابی جذبشان شویم و دوستشان داشته باشیم و دلمان بخواهد پیروز میدان بیرون بیایند.
در ادامه با ۱۰ جنایتکار نابغه در تاریخ سینما آشنا میشوید که با هوش و نبوغ فوقالعادهشان ما را به هیجان آوردهاند.
۱۰. جان دیلینجر در فیلم دشمنان ملت (Public Enemies)
بازیگر: جانی دپ
اولین جنایتکار فهرست ما کسی است که در واقعیت وجود داشته. جان دیلینجر طی سالهای اولیهی دههی ۳۰ میلادی با سرقتها و جنایتهایش، مأمورهای FBI را (که آن زمان سازمانی تازهتأسیس بود) حسابی سرکار گذاشت و تا مدتی بازیشان میداد و مدام از چنگشان میگریخت. دیلینجر به چند بانک گوناگون دستبرد زد و مأمورهای سازمان جی ادگار هوور مدام نگران بودند و خودشان را برای سرقت بعدی آماده نگه میداشتند.
فیلمی که مایکل مان سال ۲۰۰۹ به نام دشمنان ملت ساخت، همین وقایع را به تصویر میکشید ولی برای اینکه داستانی دراماتیک و جذاب روایت کند، چیزهایی را هم تغییر داد و بازیگری محبوب مثل جانی دپ را در نقش این خلافکار به کار گرفت که خیلی زود همدلی بیننده را برمیانگیخت. دیلینجر تقریبا در تمام مدت فیلم باهوشتر از مأمورهای قانون ظاهر میشود و آنها را به سخره میگیرد. در حالی که همه چهرهی او را میشناسند، خیلی راحت جلو دید عموم به سینما میرود، با یک تفنگ چوبی از زندان میگریزد و حتی یکراست وارد دفتر مرکزی FBI میشود تا اطلاعاتی را که آنها از او به دست آوردهاند بررسی کند.
دیلینجر بدون شک جنایتکاری پیشرو بود و نبوغ و هوشمندیاش نمیگذاشت تا پلیس به او برسد. در پایان، هم در واقعیت و هم در این فیلم، به خاطر غفلت خودش نبود که گیرش انداختند بلکه خبرچینی یک فرد دیگر او را به دام انداخت. معشوق حسود دیلینجر، او را به FBI لو داد و به آنها گفت که در یک شب بهخصوص قرار است در سینما ظاهر شود. FBI دو سالن سینما را محاصره کرد و میدانست که حتما در یکی از آنها پیدایش میشود و وقتی سرانجام او را دیدند، تیراندازی سنگینی در گرفت. وقتی دیلینجر میخواست از مهلکه بگریزد، چهار بار به او شلیک کردند.
اگر خبرچینی این زن نبود، مأمورهای FBI ممکن نبود بتوانند این جنایتکار نابغه را که بزرگترین سارق زمان خودش بود، گیر بیندازند.
۹. کلاید الکساندر در فیلم شهروند مطیع قانون (Law Abiding Citizen)
بازیگر: جرارد باتلر
وجه تمایز کلاید الکساندر و چیزی که باعث شده نسبت به سایر جنایتکارهای این فهرست ویژهتر باشد، انگیزهاش است. او به دنبال پول یا شهرت یا احترام نیست، بلکه میخواهد انتقام بگیرد. چند خلافکار که به خانهشان حمله کرده بودند، خانوادهی او را به شکلی وحشیانه به قتل رساندند و سیستم قضایی فاسد و ناکارآمد، یکی از این مجرمین را آزاد کرده با اینکه مدارک محکمی علیه او موجود بود. ده سال بعد از این ماجرا، خلافکارها و اعضای سیستم قضایی یکی پس از دیگری کشته میشوند.
کلاید خودش را تحویل پلیس میدهد و مسؤولیت این قتلها را به عهده میگیرد، اما با اینکه او پشت میلههای زندان است، عدهای به روشهای خلاقانه و پرخشونت کشته میشوند و چیزی نمیگذرد که متوجه میشویم تمام این کارها هنوز زیر سر کلاید است. او قبلا برای CIA کار میکرده و روشهای خلاقانهای را برای کشتن و ترور آدمها به کار میبسته، و حالا از این مهارتهایش استفاده میکند تا انتقام خانوادهاش را بگیرد.
کلاید از انواع و اقسام روشهای کشتن بهره میگیرد، از سم و بمب گرفته تا رباتهای خنثی کردن بمب. در نهایت، عطش سیریناپذیر او برای انتقام باعث نابودی خودش هم میشود. اما در طول فیلم، نبوغ و هوشمندی او به حدی است که همه را به زانو در میآورد و حتی مخاطب هم نمیتواند عمق هدفهای او را حدس بزند و تا مدت زیادی حیران و شگفتزده میمانیم و از خودمان میپرسیم او چطور توانسته از پشت میلههای زندان، چنین نقشههایی را عملی کند.
۸. نیل مککالی در فیلم مخمصه (Heat)
بازیگر: رابرت دنیرو
مایکل مان پیش از اینکه دشمنان ملت را بسازد، سال ۱۹۹۵ فیلمی جنایی/پلیسی ساخت به نام مخمصه که انقلابی در سینما به پا کرد و دو غول بازیگری را برای اولین بار رو در روی هم قرار داد: آل پاچینو و رابرت دنیرو. ایدهی مرکزی فیلم چیزی است که شاید بارها دیده باشیم، یک جنایتکار و سارق نابغه و ماهر مقابل کارآگاهی باهوش و خستگیناپذیر قرار میگیرد و سعی میکند بدون اینکه در چنگال او گرفتار شود، سرقتهایش را جلو ببرد. اما چیزی که مخمصه را از نمونههای مشابه متمایز میکند، فیلمنامهی پرجزئیات و ریزبافت در کنار بازیگرهای درجهیک و فوقالعادهاش است.
آل پاچینو و رابرت دنیرو در این فیلم غوغا به پا میکنند و هر دو بهترین نقشآفرینیهایشان را به نمایش میگذارند. دنیرو جنایتکاری حرفهای و دقیق است که برای تکتک قدمهایش برنامه میریزد و هیچوقت بیحسابوکتاب به دل سرقتها نمیزند. او میداند که چطور عمل کند و سراغ چه کارهایی برود. به دنبال حرکات نمایشی هم نیست و دلش نمیخواهد رد پایی از خودش به جا بگذارد و بین جنایتکارها معروف شود. افتتاحیهی فیلم و سرقت اولی که از مککالی و گروهش میبینیم مثال بارز همین قضیه است.
در این صحنه، مککالی و گروهش به یک ماشین زرهی حمله میکنند و با یک کامیون سنگین به آن میکوبند. بعد درهایش را منفجر میکنند و محتویاتش را میدزدند، سریع و بابرنامه و دقیق همه چیز را جلو میبرند و قبل از اینکه پلیس سر برسد، کارشان را به پایان میرسانند و از محل میروند. مککالی باهوش و منظم و درجهیک است و اگر اتفاقهای غیرمنتظره نظیر اقدام بدون هماهنگی قبلی وینگرو در کشتن نگهبان نبود، امکان نداشت گیر پلیس بیفتد. از سوی دیگر، وینسنت هانا (آل پاچینو) هم کارآگاهی است با ذهنی آماده و ارادهی پولادین که پابهپای مککالی پیش میرود و لحظهای خسته نمیشود، و اگر هر پلیسی جای او پروندهی مککالی را به دست میگرفت، نمیتوانست قدمی به او نزدیک شود.
۷. چارلی کروکر در فیلم کسبوکار ایتالیایی (The Italian Job)
بازیگر: مایکل کین
نسخهی اصلی کسبوکار ایتالیایی یکی از بهترین و تماشاییترین فیلمهای بریتانیایی تاریخ سینماست. در این فیلم گروهی سارق میخواهند همزمان با برگزاری مسابقه فوتبال بین ایتالیا و انگلستان، مقدار زیادی طلا از شهر تورین بدزدند. مایکل کین افسانهای نقش چارلی کروکر، مغز متفکر پشت این سرقت را بازی میکند. نقشهی سرقت، که احتمالا اولین سرقت سینما بود که در آن از هک کردن استفاده میشد، از این قرار بود: گروه کروکر با هک کامپیوترهایی که ترافیک شهر را کنترل میکردند، خیابانها را به هم میریختند و از فرصت استفاده میکردند تا سرقتشان را پیش ببرند. تا اینجای کار همه چیز خوب پیش میرفت، اما وقتی نوبت به فرار از محل میرسید اتفاقهایی میافتاد که حالا تبدیل به بخشی از تاریخ سینما شده.
کروکر و تیمش طلاها را در چندین مینی کوپر جاساز کردند و با آنها در خیابانهای ایتالیا با سرعتی سرسامآور حرکت کردند و به این ترتیب یک فصل تعقیبوگریز بیمانند خلق شد. مینی کوپرها از غیرمنتظرهترین جاها میگذشتند و با سرعتی دیوانهوار از پشت بامها و لولهها رد میشدند تا از دست پلیس بگریزند.
کروکر و گروهش پلیس ایتالیا را حسابی تحقیر میکردند و در نهایت جایی خارج شهر به هم میرسیدند و مرحلهی آخر فرارشان را اجرا میکردند و سوار بر اتوبوسی راهی میشدند. اما متأسفانه رانندهی اتوبوس زیادی نزدیک لبهی جاده میرود و صحنهای تاریخی و پرتعلیق خلق میشود. اتوبوس لبهی جاده و در آستانهی سقوط قرار میگیرد، و وزن طلاهای سرقتی ممکن است منجر به مرگ همهی آنها شود. تا اینکه جملهی نهایی کروکر را میشنویم: «نگران نباشید بچهها، من یه فکری دارم.» و فکر میکنیم که واقعا ایدهای برای نجات به سرش زده، ولی ما هرگز نمیفهمیم آن ایده چه بوده.
۶. دایلان رودز در فیلم حالا مرا میبینی (Now You See Me)
بازیگر: مارک روفالو
نکتهی جالب و جذاب و نبوغآمیز نقشههای دایلان رودز این است که هیچکس، یعنی نه شخصیتهای دیگر فیلم و نه مخاطب، کوچکترین حدسی دربارهاش نمیزند و تا آخرین لحظه نمیدانیم نقشهای بزرگ و اساسی در حال اجراست. داستان اصلی حالا مرا میبینی دربارهی چهار شعبدهباز است که به وسیلهی فردی مرموز کنار هم جمع شدهاند تا نقشهی بزرگ او را اجرا کنند، نقشهای که چیزی دربارهاش نمیدانیم. در بخش زیادی از فیلم، این شعبدهبازها را میبینیم که جلو چشم مردم مقدار زیادی پول میدزدند، و در همین حین یک مأمور FBI که از دست کارهایشان به ستوه آمده دنبالشان افتاده تا دستگیرشان کند، مأموری به نام دایلان رودز.
با توجه به اینکه تیتر این بخش را خواندهاید، میدانید که به کجا میخواهیم برسیم. در لحظهی اوج و افشاگری نهایی فیلم، چهار حقهباز ماجرا قرار است آخرین سرقتشان را عملی کنند. رودز و دیگر مأمورهای قانون به صحنهی جرم میرسند ولی نمیتوانند جلوی آنها را بگیرند و شعبدهبازهای ما با گاوصندوقی پر از پول نقد ناپدید میشوند. وقتی شعبدهبازها با همدیگر ملاقات میکنند، سرانجام فرد مرموزی که نقشهها را کشیده و به آنها خط داده میبینند: دایلان رودز، همان کسی که نقش مأمور FBI را بازی میکرد.
در اینجا میفهمیم که رودز تمام این اتفاقها را برنامهریزی کرده تا از یک کمپانی که قبول نکرده بود پول بیمهی پدر مرحومش را بپردازد، انتقام بگیرد. در کل فیلم حتی یک اشاره هم به این قضیه نمیشد و کسی نمیتوانست غافلگیری نهاییاش را حدس بزند، ولی وقتی طی یک سری فلاشبک میبینیم که چطور رودز در تکتک مراحل به این شعبدهبازها کمک کرده و راهنماییهایش را به آنها رسانده، همه چیز برایمان روشن میشود.
۵. توماس کراون در فیلم حادثه توماس کراون (Thomas Crown Affair)
بازیگر: پیرس برازنان
جان مکتیرنان کارگردان فیلم جانسخت، سال ۱۹۹۹ بازسازی فیلم کلاسیک حادثه توماس کراون را ساخت. در این فیلم، مولتی میلیونری به نام توماس کراون (پیرس برازنان) درگیر یک بازی موش و گربه با کاترین بنینگ (رنه روسو) شده که بازرس بیمه است. کاترین بنینگ سعی دارد بفهمد که چطور یک نقاشی ۱۰۰ میلیون دلاری را از موزه متروپولیتن نیویورک دزدیدهاند.
در بیشتر زمان فیلم، برازنان را میبینیم که با کتوشلوارهایش خوش میدرخشد و خوشتیپیاش را به رخ میکشد، و روسو را میبینیم که عاشق او میشود. رابطهای پرچالش بین این دو به وجود میآید، آن هم در حالی که بنینگ میداند کراون مسؤول آن سرقت معروف بوده.
صحنهی پایانی فیلم، توماس کراون نبوغ خودش را نشان میدهد و به خاطر همان هم در این فهرست قرار گرفته. کراون نقاشی را سر جایش برمیگرداند، آن هم درست جلو چشمان بنینگ و کلی مأمور پلیس و بدون اینکه گیر بیفتد. بهترین نکتهی کل این قضایا، انگیزهی توماس کراون است. او تمام این کارها را فقط به خاطر تفریح و سرگرمی انجام میدهد، چون صرفا دلش میخواهد و از هیجان آن لذت میبرد.
۴. دالتون راسل در فیلم نفوذی (Inside Man)
بازیگر: کلایو اوون
دالتون راسل، قهرمان اصلی این فیلم محصول ۲۰۰۶ اسپایک لی، از جنایتکارهای قدرنادیدهی سینماست که آنطور که حقش است به او توجه نشده. راسل و گروهش به یک بانک حمله میکنند و کنترلش را به دست میگیرند. وقتی پلیس سر میرسد، متوجه میشویم که دالتون فکر تمام مراحل را کرده و مأمورهای پلیس را چپوراست گمراه میکند. او تمام گروگانها را وادار میکند که لباسی شبیه خودش و تیمش بپوشند، و حتی تعدادی از اعضای گروه خودش را در بین گروگانها جا میدهد. وقتی زمان فرار سر میرسد، همه از بانک بیرون میآیند و همه شبیه هم هستند. پلیس نمیداند چه کسی را دستگیر کند و چه کسی را بهعنوان گروگان بشناسد. و تنها عضو این گروه سارقین که قبلا شناسایی شده، یعنی دالتون، ناپدید شده و اثری از او نیست.
هوشمندانهترین بخش نقشهی دالتون همینجاست: وقتی او و گروهش در بانک بودند، در یکی از خزانهها دیواری کاذب ساختند و دالتون چند روز در همانجا پنهان ماند تا آبها از آسیاب بیفتد. بعد دیوار را خراب کرد و از مسیری که قبلا برایش تعبیه کرده بودند بیرون آمد. همچون توماس کراون، انگیزههای دالتون راسل هم چیزهای عادی و معمولی نیست. او تمام این نقشهها را کشید تا از یک صندوق امانات بهخصوص، مدرکی جنجالی بیرون بکشد که نشان میداد رئیس بانک در گذشته با نازیها نشست و برخاست داشته و با آنها تجارت میکرده.
۳. دنی اوشن در فیلمهای اوشن (Ocean’s Eleven,Twelve,Thirteen)
بازیگر: جرج کلونی
دنی اوشن با بازی جرج کلونی یک رهبر کاریزماتیک و جذاب است که وقتی نگاهش میکنید، به نظر میرسد از هیچ چیزی نگران نیست. نه از چیزی واهمه دارد و نه دلنگران اتفاق خاصی است. حتی وقتی نقشهی سختترین و خطرناکترین سرقتها را هم میچیند، همچنان آرامش خودش را حفظ میکند و جوری رفتارهایش را به نمایش میگذارد که انگار مشغول اجرای سادهترین و معمولیترین کارهاست. دنی اوشن و گروهش نه از یک، بلکه از سه سرقت موفق جان سالم به در میبرند و میروند سراغ زندگیشان، چرا که دنی اوشن یک نابغهی تمامعیار است.
هر اتفاقی که بیفتد و هر ماجرای غیرمنتظرهای رخ بدهد، یک چیز ثابت باقی میماند: دنی اوشن مردی است با برنامه و نقشه. فرقی نمیکند میخواهند به کازینویی در وگاس دستبرد بزنند، یا تخم مرغ فابرژه را بربایند یا کازینوی یک تاجر خلافکار را با خاک یکسان کنند، نقشههای دنی همیشه با دقت و ظرافتی بینظیر اجرا میشوند و بیننده را متحیر و حیرتزده میکنند.
دلیل اصلی حضور دنی اوشن در چنین جایگاه بالایی از فهرست ما، موفقیتش در اجرایی کردن سه طرح و نقشهی پیچیده است. او هر بار موفقتر از قبل ظاهر شد و هیچوقت هم گیر پلیس نیفتاد، و همیشه هم کتوشلوار زیبایش را به تن داشت.
۲. جوکر در فیلم شوالیهی تاریکی (The Dark Knight)
بازیگر: هیث لجر
اصلا امکان ندارد دربارهی جنایتکارهای نابغه صحبت کنیم و از جوکر حرفی نزنیم. جوکر استاد تصمیمهای در لحظه است و نقشههای دیوانهوار و نبوغآمیزی میکشد تا همه را به هرجومرج و آشوب بکشاند و ثابت کند تکتک آدمها مثل او مجنون هستند و هیولایی درونشان پنهان کردهاند. جوکر حتی وقتی دستگیر میشود و در ظاهر شکست میخورد، قدمی رو به جلو در نقشهی کلی و بزرگش برداشته. ذهنش چنان قوی و حیرتانگیز است که حتی بتمن را شکست داد. همه میدانیم که بتمن در نهایت او را گرفت، ولی وقتی به نقشهی اصلی جوکر فکر میکنیم، نتیجه چیز دیگری به نظر میرسد.
وقتی جوکر سر و ته از بالای آسمانخراشی نیمهکاره آویزان شده، به بتمن اعتراف میکند که هدف اصلیاش چه بوده؛ اینکه هاروی دنت، شوالیهی سفید گاتهام را به زیر بکشد و شخصیتش را ویران کند و موفق هم شد. دادستان گاتهام بعد از تحمل مصیبتهای بسیار تبدیل به دوچهره شد و تعدادی آدم را شخصا به قتل رساند و خانوادهی جیم گوردون را هم گروگان گرفت.
وقتی بتمن برای نجات خانوادهی گوردون میشتابد و بعد طی اتفاقهایی هاروی دنت کشته میشود، بتمن تصمیم میگیرد جنایتهای او را به گردن بگیرد تا تصویر این قهرمان قانونمدار گاتهام مخدوش نشود. ولی باز هم جوکر پیروز میدان است، و واقعیت تلخ و تکاندهندهای که بتمن و گوردون پنهان میکنند بعدها مثل زخمی عمیق سر باز میکند.
علاوه بر این، جوکر در طول مدت این فیلم طرحها و نقشهها و دسیسههای بینظیر زیادی را به اجرا در آورد و گاتهام را تا دو قدمی ویرانی کامل برد. هر قدمی که بر میداشت و هر کاری که میکرد، در راستای همان نقشهی بزرگ و وحشتناکش بود و در پایان هم موفق شد. جوکر شاید ادعا کند که شبیه کسی نیست که طرح و نقشه داشته باشد، ولی همه میدانیم که فکر و ایده و برنامهریزی بسیاری پشت تمام کارهای او خوابیده بود.
۱. وربال کینت/کایزر شوزه در فیلم مظنونین همیشگی (The Usual Suspects)
بازیگر: کوین اسپیسی
مظنونین همیشگی با یک غافلگیری تمامعیار به پایان میرسید و تماشاگرانش را حیرتزده میکرد؛ اینکه وربال کینت راوی ماجراها و کسی که شبیه مردی مظلوم و بیچاره به نظر میرسید، در واقع مغز متفکر پشت تمام چیزهایی است که شنیدهایم و خود کایزر شوزهی مخوف است. وربال کینت ماجراهایی را روایت میکند که منجر به آشنایی او با گروهی جنایتکار تحت هدایت و رهبری مردی مرموز و مخوف و هولناک به نام کایزر شوزه شد و در این میان همهی ما گول حرفهایش را میخوریم.
کینت در تمام مدت فیلم، مردی چلاق به نظر میرسد که توانایی جسمی خاصی ندارد و کارآگاهها و بیننده را گول میزند. در پایان ماجرا، پلیس راهی ندارد جز اینکه حرفهای او را بپذیرد چون تمام اعضای دیگر این گروه خلافکار کشته شدهاند و شاهد دیگری نیست. سپس کینت لنگانلنگان از ایستگاه پلیس بیرون میآید و همه فکر میکنیم که او در این ماجرا صرفا یک قربانی بوده. در همین لحظه است که کارآگاه ماجرا چیزی را میفهمد، اینکه کینت کایزر شوزه است و تمام چیزهایی که برای آنها تعریف کرده فقط داستان بوده. شوزه تمام اسامی و اتفاقها را از روی چیزهایی که اطرافش میدید برداشت و در لحظه قصههایی خلق کرد تا به خورد پلیس بدهد.
بعد به کینت برمیگردیم که کم کم صاف و بدون مشکل راه میرود و میفهمیم که لنگ زدن پاهایش هم جزئی از نقشهاش بوده و دیگر شکی باقی نمیماند. هیچکس حتی حدسش را هم نمیزد که کایزر شوزه، کوین اسپیسی باشد. دقیقا به خاطر همین است که کینت تا این حد فوقالعاده و درجهیک ظاهر میشود. او با جسارت و شجاعت تمام در ایستگاه پلیس و جلوی چشم انبوهی مأمور نشست و نقشش را به بهترین شکل ممکن بازی کرد. به قول خودش، «بزرگترین نیرنگ شیطان این بود که، همه رو متقاعد کرد وجود نداره.»
کایزر شوزه حقیقتا مستحق جایگاه نخست این فهرست است. هم به دلیل نقشههای هوشمندانهای که کشیده، هم به خاطر نقشی که بازی کرده. او که از قدرت اسطورهها به خوبی باخبر بود و میدانست که ذهن انسانها به قصهگویی عادت دارد، دست روی قدرتمندترین سلاح گذاشت و تصویری ساخت از یک هیولای بزرگ و دستنیافتنی، که مثل شیطان همه را متقاعد کرده بود وجود خارجی ندارد.