دختری که پس از مرگ پدرش دائما می‌دود

​در این گزارش سرگذشت دختری که در سوگ پدر دونده‌اش نشسته است را از نظر می‌گذرانید.

خبر را برای من بخوان

به گزاش سایت طلا، در این گزارش سرگذشت دختری که در سوگ پدر دونده‌اش نشسته است را از نظر می‌گذرانید.

پدرم، از وقتی که به یاد دارم، دونده بود. بچه که بودم دویدن او را در مسابقه‌ها تماشا می‌کردم و بالاخره، بزرگ‌تر که شدم، دوِ آهسته را با او شروع کردم. می‌توانستم قامت بلندش را از دور تشخیص بدهم که با قدم‌های سنگین حرکت می‌کرد.

پدرم از آن دونده‌هایی بود که روی پاشنۀ پایشان می‌دوند و همیشه از بقیه جلوترند. پدر در ۵۸ سالگی مریض شد؛ بیماری‌اش را آلزایمر زودرس تشخیص دادند. ۶۴ سالش که شد، زوال مغز به حدی رسید که دیگر به کمک دیگران نیاز داشت. در محله‌ای که سی سال در آن زندگی کرده بود گم می‌شد. شیر اجاق گاز را باز می‌گذاشت. دیگر نمی‌توانست جمله‌های کامل بسازد و شب‌ها، بی‌هدف، از خانه بیرون می‌زد.

شده بود بلای جان خودش نگران بودیم یک‌وقت اتومبیلی به او بزند یا خانه را به آتش بکشد. من و خواهرانم نگران سلامتی مادر هم بودیم. اضطراب داشت مادرم را، که پرستار اصلی پدر بود، از پا درمی‌آورد. زیر چشم‌هایش سیاه شده بود و به‌طرزی غیرعادی وزن کم کرده بود. برای همین پدر را به آسایشگاه بردیم. آسایشگاه به خانه نزدیک بود، محوطۀ سرسبز و زیبایی داشت و ما می‌توانستیم تندتند و بی‌آنکه کسی مانعمان شود به او سر بزنیم. با همۀ این‌ها، این سخت‌ترین تصمیم عمر همه‌مان بود. مثل این بود که دیگر تسلیم شده باشیم.

دویدن برای پدر فرصتی بود برای اینکه کمی به حال خودش باشد، تنها باشد و فکر کند. دویدن دلخوشی‌اش بود. راهی بود که سالم و سرحال نگهش می‌داشت. دویدن تنها کاری بود که پدر برای خودش انجام می‌داد. گزارش نتایج مسابقات و رکورد‌های شخصی‌اش را در یک زونکن مشکی نگه می‌داشت. آرزو داشت رکورد چهارساعته‌اش را در ماراتن بشکند و آن‌قدر تمرین می‌کرد که دائم مجبور بود زیرۀ کفش‌های آسیکسش۱ را با چسب بچسباند. اولین باری که پابه‌پای پدر دویدم شش سالم بود. پدر دونده بود، پس من هم می‌خواستم دونده باشم. یک روز صبح زود که پدر داشت برای رفتن به مسابقه حاضر می‌شد، از بالای پله‌ها تماشایش کردم که قهوه درست می‌کرد و کفش‌هایش را می‌پوشید. پدر گفت «ای فسقلی! می‌خوای با من بیای بدوی؟ سری تکان دادم و باعجله لباس پوشیدم. مادرم مخالفت کرد «هوا خیلی گرمه» پدر گفت «آروم می‌دویم».

مادر کوتاه آمد و رضایت داد چیز زیادی از مسابقه خاطرم نیست، جز اینکه خواهرم روی خط پایان بالا آورد و من جایزۀ گروه سنی خودم را بردم. از آن به بعد، من یک دونده شدم. لارن شناگر بود و اِوا، خواهر اولم، هم عضو گروه تشویق‌کنندگان بود. درحالی‌که آن دو هرازگاهی در مسابقه‌های محلی شرکت می‌کردند، من و پدر دونده‌های متعهد خانواده بودیم. دویدن وجه مشترک ما بود. بعد از انجام تکالیفم و قبل از شام با هم می‌دویدیم. حین دویدن گاهی حرف هم می‌زدیم، اما بیشتر اوقات فقط از همراهی هم لذت می‌بردیم.

از وقتی آلزایمر به سراغ پدر آمد، هرچه بیشتر ریشه می‌دواند، حواس‌پرتی پدر هم بیشتر می‌شد. اما دویدنش اتوماتیک بود. همچنان بند کفش‌هایش را محکم می‌کرد و به‌سمت در می‌رفت، حتی وقتی کامپیوتر درونش دیگر کار نمی‌کرد. پاهایش او را با خود به جا‌های آشنا می‌بردند، اما وقتی چشم از پیاده‌رو برمی‌داشت و نگاهش به اطراف می‌افتاد، خودش را در دنیای دیگری می‌یافت و راه خانه را به یاد نمی‌آورد.

یک بار، پلیس به خانه رساندش. یک بار دیگر، زنگ زده بود به مادر تا برود دنبالش. وحشت‌زده و درمانده شده بود. دیگر خیلی برای دویدن بیرون نمی‌رفت. وقتی به خودمان آمدیم دیدیم که دیگر اصلاً نمی‌دود. انگار دشتی از گل‌های وحشی، درست در اوج زیبایی، به‌یکباره پژمرده شده باشد.

‌می‌گویند آلزایمر مثل یک وداع طولانی است؛ و واقعاً هست، با همۀ این‌ها، اما مرگ پدر هم خیلی ناگهانی بود. سر کار بودم و زیر نور لامپ‌های مهتابیِ دفتر مشغول کار بودم که مادر تلفن کرد، که‌ای کاش هیچ‌وقت نمی‌کرد. صدایش انگار از دوردست‌ها می‌آمد، خیلی دور. بااینکه هر آن انتظارش را داشتم چنین خبری بشنوم، باز هم در آن لحظه حس کردم انگار تمام اکسیژن هوا را مکیده‌اند.

سال‌ها از پی هم گذشتند. وانمود می‌کردم حالم خوب است، اما واقعیت این بود که من دور سوگ یک دیوار کشیده بودم. می‌گویند سوگ شبیه اقیانوس است، موج‌موج به سراغت می‌آید. یا شبیه رودخانه است، گاهی اوج می‌گیرد و گاه فرومی‌نشیند. من، اما دوست دارم به دویدن طولانی تشبیهش کنم. به یک «دوِ طولانی».

اولش ترسناک است. نمی‌دانی چطور می‌خواهی تا تهش بروی. اما چارۀ دیگری نداری، پس بلند می‌شوی و راه می‌افتی. گاهی آدم‌ها برایت هورا می‌کشند، اما وقت‌هایی هم هست که عمیقاً تنهایی. یک جا‌هایی از مسیر حالت خیلی بد است، اما گاهی هم حسابی پرانرژی می‌شوی. حالت خوب است؛ با خودت می‌گویی از پسش برمی‌آیی. بعد دوباره افسرده می‌شوی. افسردۀ افسرده. سکندری می‌خوری، پای راست و چپت در هم می‌روند، اما همچنان به دویدن ادامه می‌دهی.

زندگی مشترکم شکست خورده بود و پدرم را از دست داده بودم. موجی سهمگین موج‌شکن را درنوردیده بود. رود را باران شدید طغیانده بود و سد را شکسته بود. دونده دیوار دور خودش را خراب کرده بود. فهمیدم آنچه برایش عزاداری می‌کنم فقط رابطۀ ازدست‌رفته‌ام با همسرم نیست؛ من هنوز و سخت سوگوار پدرم بودم توانایی نوشتن اولین چیزی بود که پدر از دست داد. دیگر اثری از کلمات کامل در جملاتش نبود. از صحبت‌ها کناره می‌گرفت. هر روز دورتر می‌شد، انگار که نشسته باشد در یک قایق کوچک در رودی پرپیچ‌وخم، پارو می‌زد و دور می‌شد. دلهره را می‌شد از نگاهش خواند. در گیرودار یک بیماری کند و کشدار، آخرین‌بار‌ها فراوان‌اند. گاهی پدر خودش اعلامشان می‌کرد، گاهی هم خودشان پیش می‌آمدند. یک روز گفت «این آخرین ماشینیه که تو عمرم می‌خرم». همین هم شد.

یک روز، همین چند وقت پیش، داشتم در محلۀ قدیمی‌مان می‌دویدم که در پارکی کمی دورتر از خانه توقف کردم. ایستادم و به پدری با دو دخترش نگاه کردم که توپ فوتبالی را به این‌طرف و آن‌طرف شوت می‌کردند. یاد روز‌های سادۀ گذشته افتادم، یاد لذت ناب کودکی‌های بی‌دغدغه. روز‌های قبل از مریضی و طلاق. قبل از به واقعیت پیوستن مرگ. قبل از این‌ها غصه کم بود، تنش نبود، سوگ هم نبود.

وقتی سوگ بالاخره به سراغم آمد، وقتی بالاخره دیوار را از میان برداشتم، باز هم به دویدن ادامه دادم. تنها کاری که از دستت برمی‌آید همین است، اینکه آرام‌آرام به راهت ادامه بدهی. اما من نه در گریز از سوگ که همراهِ سوگ دویدم. سوگ را با خودم حمل کردم. آرام گرفتم و به آن تن دادم. این دوِ طولانی مسابقه نیست. هیچ‌کس در آن برنده نمی‌شود. هیچ خط پایان درستی ندارد، اصلاً هیچ پایانی ندارد، اما از جایی به بعد، رنج ته‌نشین می‌شود و خاطرات خوش جوانه می‌زنند.