سایت خبری طلا

جوان‌های تحصیلکرده‌ایی که «نعش‌کشی» می کنند!

منبع: همشهری آنلاین


۳ نفرند؛ ۳ جوان دهه شصتی. بهنام ،محمد و محسن. آنها شیرازی هستند. بهنام و محمد ادبیات را تا لیسانس خوانده اند، اما محسن زبان خارجه را تا ارشد ادامه داده.


به گزارش سایت طلا، ۳ نفرند؛ ۳ جوان دهه شصتی. بهنام ،محمد و محسن. آنها شیرازی هستند. بهنام و محمد ادبیات را تا لیسانس خوانده اند، اما محسن زبان خارجه را تا ارشد ادامه داده.

 بهنام، محمد و محسن با هم نعش‌کشی می‌کنند؛ البته اینطور نبوده که این ۳ نفر به اتفاق هم یک روز تصمیم بگیرند، به مرکز اجاره یا فروش آمبولانس های حمل متوفیات بروند و استخدام شوند. ماجرای ورود هر کدام به این پیشه متفاوت است. به قول خودشان نعش‌کشی یک شغل خاص است و باید پیش بیاید تا کسی پایش در آن باز شود.

قبل از شروع داستان

وسوسه

بهنام قرار بود پراید بخرد مسافرکشی کند. اما آگهی های روزنامه کار دستش داد. یک روز که در جستجوی خرید پراید بود میان آگهی ها چشمش به آگهی کار روی آمبولانس افتاد. شغلی که نوشته بود درآمد ماهیانه اش دست کم ۵ برابر حقوق یک کارمند است. خب او ازدواج کرده بود و فرزند دومش هم در راه بود. این در آمد وسوسه اش کرد. تماس گرفت و پیگیری کرد. وقتی به آدرس محل استخدام رفت متوجه شد آمبولانس نعش کشی است نه حمل بیمار. او تصور می کرد منظور از کار روی آمبولانس ، حمل بیمار است!

اپیزود اول؛ « بهنام»

وی آی پی

«در آن شرکت خصوصی حمل متوفیات بیشتر از ۱۰ آمبولانس پارک شده بود و مثل تاکسی های تلفنی، راننده ها منتظر بودند، نوبت شان شود و بروند پی مسافر. یادم هست یکی از نعش کش ها خودروی لوکسی بود که به آن می گفتند VIP. هنوز هم مشتریانی هستند که علاقه دارند میت شان با خودروهای لوکس راهی دیار باقی شوند. کف این خودرو یعنی دقیقا زیر پای راننده یک عالمه پوست تخمه و پسته ریخته شده بود. تا این صحنه را دیدم، نزدیک بود بالا بیاورم. با خودم گفتم این دیگر کی بودی که در این ماشین تخمه و پسته از گلویش پایین رفته!»

بهنام همان روز اول پا به فرار گذاشت و  با خود گفت می روم و دیگر پشت سرم را نگاه نمی کنم. اما صاحب شرکت که مردی کهنه کار و پیگیر بود دست از سر او برنداشت:« بارها پیگیری کرد و تلفن زد. من هم بارها رفتم تا دم شرکت و باز جا زدم. آقای جلیلی مرد بسیار با خدایی بود و انگار می‌دانست هر کسی وارد این کار نمی شود. به همین خاطر آنقدر پیگیری کرد که نمی دانم به خاطر مرام و معرفت بود، به خاطر رودبایستی بود، به خاطر درآمد بود یا هرچه، قبول کردم یک سرویس برای تجربه و آزمایش هم که شده ، بروم...»

تلفن

۳ روزی می شد که منتظر بود تلفنش زنگ بخورد:«کم کم داشتم ناامید می شدم از این کار. آخر شغلی که ۳ روز پشت سر هم منتظر باشی و بیکار ، حتما درآمد درست و درمانی ندارد. تصور می کردم درمورد درآمد غلو کرده اند.»

آمبولانس را تازه تحویل گرفته بود. هیچ تجربه ای هم نداشت:«نه با آمبولانس سرویسی رفته بودم و نه راستش را بخواهید میتی را از نزدیک دیده بودم.

از آمبولانس خالی که تحویل گرفته بودم هم می ترسیدم. با برانکارد خالی که نگو! اصلا و ابدا با آن چشم تو چشم هم نمی شدم!»

شب بود. حوالی ساعت یازده شب:«بعد از مدت ها دعوت شده بودیم خانه باجناق و انصافا شام چرب و چیلی هم تدارک دیده بودند. چشمم  ازگرسنگی داشت از حدقه درمی آمد. سفره پهن می شد و نگاه حریصم سفره خالی را تعقیب می کرد. بی صبرانه منتظر کله پاچه بودم که از آشپزخانه برسد پای سفره.»

یک دفعه تلفن زنگ خورد. آقای جلیلی بود مسئول شرکت! بهنام می‌گوید:«آقای جلیلی همانی بود که آنقدر پیگیری کرد تا تن به این کار بدهم. همانی که کلید آمبولانس را گذاشت کف دستم و گفت برو گوش به زنگ باش برای اولین آزمون و سرویس. همانی که کابوس شب و روزم شده بود. الان مگر موقع زنگ زدن است، ساعت ۱۱ شب. در این تاریکی بروم برای اولین بار حمل متوفی را تجربه کن! زهره ترک می شوم که. خدا بگویم چه کارت نکند آقای جلیلی. الان موقع زنگ زدن بود. کوفت مان کردی....»

بهنام آن شب در آن جمع و مهمانی کلا فراموش کرده بودم که قرار است به زودی پشت آن آموبولانس بنشیند و...

راز

راه خیلی دوری نبود. ۴ کوچه بالاتر از منزل باجناق. یکی از خیابان های مرکزی و خلوت شیراز:«مثل یک راز بود. با همسرم قرار گذاشتیم کسی بویی نبرد که من چه کار می کنم. این شد که به بهانه جابه جا کردن ماشین از سر سفره بلند شدم. همسرم متوجه شد. خانواده باجناقم تصور می کردند خودروی « ون» خریدم. در واقع ون هم بود، با شیشه های دودی و رینگ اسپرت، مشکی متالیک. شیک و مجلسی. ون ۳ برچسب داشت. دو تا روی درهای جلو نصب می شد و یکی پشت شیشه عقب. روی آن با خط درشت نوشته شده بود:«خودروی ویژه حمل متوفیات» بعد هم یکسری شماره تلفن و نام شرکت خصوصی و کد فعالیت هم با خط ریز، زیرش درج شده بود. این برچسب ها روی پایه های آهن ربایی نصب می شد یه چیزی در مایه های تابلو های آژانس های تلفنی. یعنی به راحتی قابل جا به جایی و برداشتن بود.وقتی برچسب ها برداشته می شد آمبولانس تبدیل می شد به یک ون معمولی. آن شب من و مریم با هزار سلام و صلوات سوار ون نعش کش شده و رفته بودیم مهمانی خانه باجناق.»

وحشت

دو کوچه بالاتر ایستاد و برچسب ها را روی آمبولانس نصب کرد:«سریع به آدرسی رفتم که آقای جلیلی پیامک کرده بود. برایم آقای جلیلی توضیحاتی داده بود که باید چه کار کنم. من در این حد می دانستم که باید میت را در کاور بگذارم. بعد از خانواده او بخواهم که یکی از آنها به همراه مدارک متوفی با من همراه شود تا سرد خانه دارالرحمه( بهشت زهرای شیراز).»

وحشت امانش را بریده بود:«در مسیر از بس صلوات فرستاده بودم دهانم خشک شده بودم. آب دهانم را قورت دادم و چشمانم را بستم و رفتم سراغ برانکارد. آن را برداشتم و مثل بچه هایی که از تاریکی می ترسند پا به فرار گذاشتم و وارد خانه متوفی شدم.

از اقبال کج ما، خانه متوفی میدان جنگ بود. متوفی پیرمرد سالخورده ای بود که فرزندانش بالا سر میت داشتند یکدیگر را سر ارث و میراث تکه پاره می کردند.

میانجی

اصولا همه تصور می کنند کسی که برای حمل متوفی می آید، یک متخصص تمام عیار است که باید به تنهایی همه کارها را انجام بدهد. اما بهنام این کاره نبود:« دست و پایم می لرزید. ترجیح دادم به جای اینکه بروم سراغ میت که از همان دور جرات نگاه کردن به آن را نداشتم، نقش میانجی دعوا را بازی کنم!»

میانجی‌گری او خیلی زود به سرانجام رسید:«تا حدودی آرام شدند. دلم قرص شد. با خودم گفتم حالا که دعوا خوابیده خودشان کارهای پدرشان را انجام می دهند و من دست به میت نمی زنم. اما زهی خیال باطل.»

آنها هم می ترسیدند! فقط پسر ته تغازی متوفی که گویا تنها کسی بود که از پدر در زمان حیات نگهداری می کرد و از صمیم قلب او را دوست داشت با من همراه شد. گفت:« اینها فقط برای پول آمده اند، ۳ سال است پدر چشم به راهشان بوده، بیخود به اینها دل نبند. خودمان انجامش می دهیم...»

مُرده

 آقای تحصیلکرده با دستان لرزان به همراه آن پسر جوان، متوفی را در کاور قرار داد و روی برانکارد گذاشت و به پسر متوفی گفت مدارک مرحوم را با خودت بیاور تا برویم دارالرحمه:« سوار آمبولانس شدیم. آمبولانس های خصوصی این شکلی بود که بین سرنشینان جلو و عقب خودرو هیچ حائلی وجود نداشت. یعنی شما یک خودروی ون را تصور کن که صندلی های عقب را جمع کرده اند و به جایش یک برانکارد گذاشته اند! تا همین دو سه سال پیش هم اینطور بود. خودروهای شهری خصوصی حمل متوفی نه یخچال داشت، نه حائلی! برانکارد می آمد تا بغل دست من. یعنی سر میت که در کاور بود زیر آرنج راست من بود! تصویر بسیار هولناک بود برایم.»

الفرار

«چیزی نمانده بود تا زهره ترک بشوم، قلبم در گلویم می کوبید. یکی دو دقیقه ای می شد که راه افتاده بودیم. ته یک کوچه تاریک و خلوت که رسیدیم یکدفعه پسر متوفی که همراهم بود گفت:« نگه دار!» ایستادم. گفت آنقدر خانواده اعصابم را خرد کردند که فراموش کردم مدارک را با خود بیاورم، صبر کن تا بروم و سریع برگردم...»

این هم از بدشانسی بهنام بود. او رفت و راننده با متوفی تنها ماند:« اولش با خودم گفتم ببین بهنام تو باید با ترس هایت روبه رو شوی. بمان و اصلا به روی خودت نیاور.

اما نمی دانم چه شد تا به خودم آمدم متوجه شدم راست شکمم را گرفتم و الفرار! میان کوچه ای با سرعت باد درحال دویدن بودم.»

آمبولانس و میت را رها کرد و پا به فرار گذاشت:«۲۰ دقیقه با خودم کلنجار می رفتم. فقط فکر ماشین بودم که با سوییچ و درهای باز رهایش کرده بودم. اگر آن شب کسی بود که مسئولیت قبول می کرد بدون شک می رفتم و پشت سرم نگاه نمی کردم.به ناچار برگشتم. پسر متوفی هم همزمان با من رسید بعد گفت دوباره با آنها دعوایش شده و...»

بفرمایید!

وقتی به سردخانه دارالرحمه رسیدند، بهنام فکر می کرد اینجا آخر خط است وهمه چیز تمام شده:«تصور من از سردخانه همانی بود که همه در تلویزیون می بینند. یک سالن بزرگ با کلی یخچال های بسته، با افرادی که ماسک به صورت دارند و با روپوش های آبی خبردار ایستاده اند تا متوفی را تحویل بگیرند.»

مقابل در سردخانه مردی با لباس معمولی ایستاده بود دم در سیگار دود می کرد:« نه ماسک داشت نه روپوش آبی رنگ. درِ آمبولانس را باز کردیم او هم در سردخانه را باز کرد و کنار ایستاد. حالتی که با زبان بی زبانی می گفت بفرمایید خودتان متوفی را بگذارید داخل و به سلامت!»

سردخانه

بهنام جلوتر می رفت و پسر متوفی پشت سرش:«وارد سردخانه که شدم، بدنم خالی کرد. کلی جسد کف سردخانه بود! بعد فهمیدم همه ی این سالن سردخانه ست، یخچالی انفرادی درکار نیست. همینطور از لابه لای اموات رفتیم تا ته سالن . یک گوشه خالی پیدا کردیم و متوفی را آنجا قرار دادیم. دیگر سرم گیج می رفت. لا به لای مردگان از ته سالن آمدیم بیرون. آن سالن چند متری انگار هزار فرسنگ بود مگر تمام می شد. هر چه تلاش می کردم زودتر خودم را پرت کنم بیرون انگار نمی شد. مثل اینکه در خواب می دویم یا در آب تلاش می کردم با سرعت بدوم.

وقتی هوای بیرون به سرم خورد. بهتر شدم. دیگر از ماشین و برانکارد نمی ترسیدم. وقتی آن صحنه ها را دیده بودم برایم آمبولانس و تابوت دیگر معنا نداشت. انگار ترسم ریخت. وقتی آن همه مرده دیدم، دیگریک متوفی مرا مثل قبل وحشت زده نمی کرد.»

آن شب، بهنام دوباره به خانه باجناقش رفت:« رفت و برگشتم کلا یک ساعت هم طول نکشیده بود اما برای من انگار چند روز گذشته بود. داستانی سر هم کردم در مورد پارک ماشین و نبود جای پارک. نمی دانم قانع شدند یا نه. اما سهمیه کله پاچه مرا آوردند. اشتهایم کور شده بود. لب به کله پاچه نزدم! اصلا آن غذا برایم از زهر مار هم بدتر بود...»

اپیزود دوم: «محمد»

خلق الله

بهنام زیر سایه درختی پناه گرفته.۴ ماه گذشته و دیگر نه از میت می ترسد، نه از آمبولانس و نه از سردخانه. اما از خلق الله که نفس می کشند خیلی می ترسد! مخصوصا فامیل و آشنا:« هر وقت روز بود و هوا روشن، آمبولانس را جلوی سردخانه پارک می کردم و از آن فاصله می گرفتم. خیلی هراس داشتم که مبادا فامیلی یا آشنایی مرا در قبرستان ببیند و قضیه نعش‌کشی لو برود. به همین خاطر هر وقت روزها به سردخانه و قبرستان می رفتم بلافاصله از آمبولانس فاصله می گرفتم. »

در یکی از روزهای روشن و شلوغ، بهنام زیر سایه یک درخت کاج بلند قبرستان پناه گرفته بود و سیگار دود می کرد، جوانی هم سن و سال خودش آمد نزدیک و گفت:« آتش دارید!؟»

همکلاسی

بهنام از جایش بلند شد و دست در جیبش برد. تا چشمش به آن غریبه افتاد، یکدیگر را در آغوش گرفتند! او محمد بود همکلاسی بهنام در دانشگاه. با هم گرم گرفتند و از احوال هم جویا شدند.

 بهنام پرسید بدنباش رفیق از این ورا!؟ محمد پاسخ داد:« یکی از فامیل های دورمان فوت کرده»

بهنام هم در جواب محمد که پرسیده بود بد نباشد تو از این ورا...!؟ همان را گفت:« فامیل دورمان فوت کرده...»

آن روز نیم ساعت گذشت و محمد از کنار بهنام جم نخورد و نرفت:«نمی دانم چرا این و پا و آن پا می کرد. طوری که انگار منتظر بود من بروم. در چند قدمی آمبولانسم بودم. یعنی در تیرراس نگاه محمد. خلاصه برای اینکه قضیه لو نرود صبر کردم. شد یک ساعت! محمد نرفت. چاره ای نداشتم. تصمیم گرفتم به او حقیقت را بگویم:«می دانی رفیق روزگار است دیگر آدم از فردای خودش خبر ندارد. گاهی قسمت آدم چیزی است که اصلا فکرش را نمی کند خودت می دانی آرزو داشتم معلم ادبیات بشوم. خوب نشد. الان آن آمبولانس را می بینی؟ آن نعش کش مشکی رنگ را؟ مال من است! شغلم این است. حالا هم باید بروم . خداوکیلی دهانت قرص باشد بالا غیرتا به کسی نگو. دمت گرم...»

خنده

محمد تا شنید، پقی زد زیر خنده. آنقدر خندید که چشمانش پر از اشک شد. عکس العملی که حسابی بهنام را عصبانی کرد:« به من می خندی؟ نخند سرت می آید. وجدانا من دو سال پیش قبل از اینکه این کاره شوم پشت سر یک نعش کش که با سرعت در اتوبان رحمت از من سبقت گرفت و عجله داشت، کلی لیچار گفتم. کنار همسرم پشت فرمان نشسته بودم و او را مسخره می کردم که ای بابا تو چرا دیگر عجله داری ، می روی که به جا برسی و از این حرفا. رو به مریم می کردم و با تمسخر می گفتم لابد هر شب که خانه می رود زنش از او می پرسد چه خبر از کار و بار؟ چند تا مرده بردی امروز!؟ ببین چه به سرم آمد... حالا تو بخند...»

محمد کمی خودش را جمع و جور کرد و گفت:« نه پدر بیامرز. مسخره چیه! آمبولانس سفیدی که درست کنار ماشین تو پارک کرده مال من است! من هم آره رفیق...» بعد هر دو زدند زیر خنده.

بازار

آن روز هر دو سعی داشتند دیگری متوجه نشود که شغل شان چیست اما از دست تقدیر همکار از آب درآمدند. سال ها از این ماجرا می گذرد حالا نوبت محمد است که تعریف کند که چه شد که این کاره شد:« من دوست داشتم بعد از دانشگاه، نظامی شوم. اما نشد. راستش من در محله ای خلافی بزرگ شدم. چند بار آزمون دادم و قبول شدم اما به تحقیقات محلی که رسید به خاطر نام و آوازه بد محله قبول نمی شدم. مدتی مسافر کشی کردم اما دخلم به خرجم نمی خورد. همسایه مان دراین کار بود. پیشنهاد داد. من هم دیدم درآمدش خوب است وارد این شغل شدم.»

محمد آدم رک و راستی است حرف هایش را صریح می زند:« دروغ چرا وقتی وارد این کار شدم به آخرش فکر نمی کردم. حالا نمی خواهم بگویم عارف مسلک شدم و از این حرف ها. از روز اول نگاهم تغییر کرده تا حدودی. این روزها هم راستش خیلی اعصاب میزانی ندارم چون بازار خراب است! کلا تابستان ها مرگ و میر کمتر است، زمستان خوب است! آدم ها زمستان ها بیشتر می میرند! باور کنید...»

محمد ادبیات عجیب و غریبی دارد و ازسر شوخ طبعی واژه های تا نخورده ای در آستین دارد مثلا وقتی می خواهد در مورد خاطراتش چیزی بگوید اینطور حرف می زند:«می دانید مرده شسته رُفته زیاد به پستم خورده. اصولا میت هایی که بستگانش دست به جیب هستند یک سرویس شسته رفته به حساب می آیند. سرویس های عجیب و غریب زیادی داشتم. من مثل بهنام از مرده نمی ترسیدم، آنها باید از من می ترسیدند! همان سرویس اول، یه متوفی را سه سوته در کاور کردم و ایکی ثانیه رساندمش سردخانه.»

دور دور

او از شبی می گوید که به دنبال یک قفل آویز، خیابان‌های شیراز را با یک میت گز می کرده!« یک شب آدمی به پستم خورد، خیلی عجیب. شیراز قطب پیوند کبد کشور است و عمل های جراحی زیادی در این شهر انجام می شود. به همین خاطر ما برای هر نقطه از کشور مسافر داریم، حتی مسافر خارجی هم داریم. مثلا مسافران افغانستانی. آن شب، مرد میانسالی به پست من خورد که میتش را می خواست به یکی از استان های کشور ببرد. آمبولانس های بین شهری حسابی مجهز هستند،یخچال دار هستند البته از دو سال پیش حتی امبولانس های شهری هم مجهز شده اند. آن مرد وقتی متوفی را داخل آمبولانس گذاشت به من گفت تو جلو برو ما اسکورتت می کنیم. بعد هنوز از شیراز خارج نشده بودیم که مرا وسط اتوبانی مجبور کرد بیاستم. اصرارداشت کلید قفل یخچال را به او بدهم. به او گفتم باید در مسیر چند دفعه یخچال را چک کنم تا خاموش نشود. گفت اشکالی ندارد من پشت سرت هستم. به این هم راضی نشد پرسید تو کلید دیگری داری!؟ گفتم نه آقا کلید دیگر برای چه؟ خلاصه راضی نشد و ما را در شهر چرخاند کلی دور دور کردیم تا یک قفل نو بخرد و به یخچال بزند تا خیالش راحت شود! معنی این حرکتش را نفهمیدم. وقتی به مقصد رسیدیم متوجه شدم میت، همسر آن مرد بوده و به این خاطر اصرار داشت کلید یخچال دست خودش باشد!»

اپیزود ۳ : محسن

معلم زبان

محسن زبان خارجه خوانده تا کارشناسی ارشد. او هم از همکاران بهنام و محمد است. جوان تحصیلکرده در بین آنها هنوز زیاد است اما تمایلی به گفتگو ندارند؛ یا به دلیل اعتراض یا به دلیل ازدواج! مثل محسن که قرار است به زودی داماد شود:« تنها همسر آینده ام از راز من با خبر است. من مشکلی ندارم اما خودش اصرار دارد خانواده اش فعلا ندانند شغل من چیست. می گوید اگر بویی ببرند عمرا به تو دختر نمی دهند.»

محسن این کار را به صورت موقت انجام می دهد اما ۵ سالی می شود که نتوانسته شغل بهتری و همتراز در آَمد آن پیدا کند:« معلم خصوصی زبان انگلیسی هم هستم اما خوب با درآمد تدریس که نمی توان یک زندگی را چرخاند. با این کار کنار آمده ام اما اگر کار بهتری پیدا کنم مثل همه آدم ها که اگر موقعیت بهتری برای شان فراهم شود شغلم را ترک می کنم.»

سئوال؟

این معلم زبان معتقد است هر کسی توفیق ندارد این کار را انجام دهد:« هر کسی حاضر نمی شود وارد این پیشه شود. واقعا توفیق می خواهد. برکت این کار در زندگی ام آمده، اخلاق و رفتارم خیلی تغییر کرده، می دانید آدم هایی که وارد این کار می شوند دو دسته اند: گروهی که فقط به درآمد آن فکرمی کنند و گروهی که نگاه شان به زندگی کاملا عوض می شود و درس های نابی به واسطه این شغل یاد می گیرند. نکاتی که در هیچ مکتبی تدریس نمی شود.»

تنها چیزی که دراین چند سال برای محسن هنوز جای تعجب دارد، رفتار نزدیکان نسبت به متوفی است:« هر روز برایم تکرار می شود. آدم هایی که بعد از مرگ عزیران شان از آنها می ترسند و حتی حاضر نیستند به آن دست بزنند. متوفی همان عزیزی است که از دست رفته، خواهر، برادر، مادر، پدر، همسر و یا فرزند است. برایم سئوال است چرا از او می ترسند؟»

مُرده چرا ترس دارد؟

هر سه نفر به این سئوال پاسخ می دهند؛ چرا خیلی از مردم از مرده می ترسند؟

بهنام می گوید:«به نظرم تصور می کنند مردن یک اتفاق مسری است و اگر او را لمس کنند، مرگ به آنها هم سرایت می کند و آنها هم می میرند!»

محمد می گوید:«مرگ خوفناک است، مرده ترس ندارد این مرگی که او را در بر گرفته ترسناک است.»

محسن می گوید:«به نظرم سکوت و خاموشی مطلق و ابدی یک آدم ترسناک است. فردی که تا چند لحظه پیش شخصیت و هویت داشته و  دارای رفتار ها و اخلاق های خاص بوده اما یکدقعه با چهره ای جدی، خاموش می شود تا ابد...»

شمال، خواستگاری، پسته و...

محمد این روزها در سفر شمال است. می گوید با آمبولانس یک مسافر آخرت را به شمال آورده:«هم فال است هم تماشا. تصمیم گرفتم حالا که مسیرم این ور افتاده دو سه روزی بمانم و صفا کنم. همسرم هم آورده ام! او عاشق دریاست.

محسن برای احتیاط مدتی است روزها در دفتر شرکت می نشیند و تلفن جواب می دهد . او فقط شب ها متوفی جا به  جا می کند:« این روزها درگیر خواستگاری و تحقیقات هستیم، پیشنهاد همسر آینده م این بود که در دفتر بنشینم فعلا تا بعد آرام آرام به خانواده اش حقیقت را بگوید، خدا به خیر کند....»

بهنام هم این روزها آمبولانس شیک و یخچالداری دارد که به صورت VIP متوفی ها را به شهرستان ها و استان های دور می برد. پشت فرمان این آمبولانس لوکس، پسته و تخمه می شکند. مریم هم هر شب از او می پرسد:« چه خبر از کار و بار!؟ چند تا مرده امروز بردی!؟»