به گزارش سایت طلا، زنی 67 ساله برای جلوگیری از افشای یک راز 50 ساله به مشاور کلانتری مشهد پناه آورد.
روزنامه خراسان نوشت:این زن گفت که هنوز به 17 سالگی نرسیده بودم که «آرمان» مرا از خانواده ام خواستگاری کرد. او به تازگی از خدمت سربازی بازگشته بود و در کنار پدرش تجارت می کرد. پدر آرمان، اوضاع مالی خوبی داشت و به همین دلیل خیلی زود امور تجاری شرکت را به پسرش سپرد و خودش وارد فعالیت های ساخت و ساز مسکن شد. خلاصه چند روز بعد از خواستگاری مراسم عقدکنان به راه افتاد و من علاقه عجیبی به «آرمان» پیدا کردم.
البته من هم مانند دیگران او را در زندگی مشترک «حجی» صدا می زدم چرا که مادرش هنگام عزیمت به «حج» او را باردار بود ولی «آرمان» همیشه مرا با لفظ خانم یا عزیزم خطاب می کرد به طوری که علاقه و احترام ما به یکدیگر زبانزد فامیل بود. بالاخره چند سال بعد از ازدواج تصمیم گرفتیم تا فرزندی به دنیا بیاورم اما متاسفانه بعد از گذشت 10 سال، من باردار نشدم.
این موضوع به حدی نگرانم کرد که روح و روانم به هم ریخت. به هر پزشکی سر میزدیم و به بسیاری از مراکز درمان ناباروری مراجعه میکردیم. حتی به استان یزد هم رفتیم ولی مداوا نشدم. پزشکان تشخیص دادند که من مشکل دارم و نمی توانم باردار شوم. در این شرایط به «حجی» پیشنهاد کردم که از هم جدا شویم اما او با ناراحتی گفت: اگر این مشکل از من بود تو حاضر می شدی طلاق بگیری؟ او با سکوت من ادامه داد: به زندگی شیرین خودمان بچسب! خدا بزرگ است.
بالاخره مدتی بعد به «حجی» گفتم با یک زن دیگر ازدواج کن، وقتی او فرزندی به دنیا آورد، او را بزرگ می کنیم و با آن زن هم شرط کن که بعد از تحویل فرزند، طلاق بگیرد! اگر چه «حاجی» با این پیشنهاد مخالفت می کرد اما بالاخره در برابر اصرارهای من تسلیم شد و من هم خودم زن مطلقه ای را پیدا کردم و همه شرط و شروط را با او درمیان گذاشتم.
خلاصه «حجی» او را به عقد موقت خودش درآورد و من زمانی که فهمیدم «سوزان» باردار شده است، دیگر از خانه بیرون نرفتم و ارتباطم را با همه نزدیکان و بستگانم قطع کردم. به آن ها می گفتم از طریق شیوه ای علمی و تخصصی در یکی از مراکز مهم درمان ناباروری کشور باردار شده ام و پزشکان تاکید کرده اند که باید استراحت مطلق داشته باشم! بالاخره «سوزان» پسری زیبا به دنیا آورد که من نام او را «سامیار» گذاشتم و او را به عنوان پسر خودم به اطرافیان معرفی کردم. «سوزان» هم بعد از این که پول زیادی از «حجی» گرفت، به دنبال سرنوشت خودش رفت و دیگر هیچ گاه او را ندیدم. حالا زندگی ما صفای دیگری یافته بود و عشق و علاقه ما به این کودک هر روز بیشتر می شد.
«سامیار» بزرگ شد و در رشته مهندسی نقشه کشی ساختمان، تحصیل کرد. بزرگ شدن پسرم را لحظه به لحظه با همه وجودم حس می کردم تا این که او بعد از دانش آموختگی از یکی از دانشگاه های معتبر تهران، دختر زیبایی را پسندید و با هم ازدواج کردند. من و «حجی» هم برایش سنگ تمام گذاشتیم تا هیچ کمبودی نداشته باشد. اگرچه بعد از ازدواج او خودش با سرمایه ای که «پدرش» در اختیارش گذاشت یک شرکت بزرگ نقشه کشی تاسیس کرد و هم اکنون اوضاع مالی خوبی دارد.
بالاخره این روزهای شیرین هم سپری شد و من و «حجی» با نوه هایمان دلخوش بودیم که سال گذشته ناگهان دست تقدیر آن روی روزگار را هم نشانم داد و عزیزترین موجود زندگی ام را از من گرفت. «حجی» که دچار یک بیماری نادر شده بود، یک روز با «ایست قلبی» جان خود را از دست داد و مرا تنها گذاشت. با وجود این، مدتی قبل خواهران «حجی» در حالی تقاضای «ارثیه» کردند که مقابل «سامیار» خطاب به من گفتند «برادر ما فرزندی نداشت و معلوم نیست تو چگونه با جادوگری این بچه (سامیار) را به دامن او انداختی! وقتی وصیت نامه «حجی» را نشانشان دادم، با خنده ای مزبوحانه گفتند: از جادوگر هرکاری برمی آید، این هم جعلی است! در این هنگام پسرم که با «تردید» به من خیره شده بود با بغضی آشکار گفت: یعنی شما مادر من نیستید؟ اشک ریزان فریاد زدم ، این ها دروغ می گویند پسرم! تو از خون ما هستی! و... حالا هم که قرار است آزمایش دی ان ای همه چیز را فاش کند، خیلی می ترسم که زندگی چند نفر در مسیر نابودی قرار گیرد.