حکایت حرم و دیدگانی که از حادثه عشق تر است
اینجا حرم و آسمانیترین دیدگان که در این حوالی از حادثه عشقتر است و در گوشهای دیگر میبینم آهوی رمیده دلی را که ضامن میشود و درست در این نقطه غزلهایم از توصیف این غزال ناتوان میماند.
به قول شاعری «در دل ما دائما نقارهها هو میکشند/ مطرب و درویش و شهر آشوب و بیماریم ما»، حتما یادت هست روزی بود و روزگاری، مسلم ابن عقیلی و امامی... و حتما یادت هست فرزندان مسلمی بود و دامان پر مهر حسین ابن علی(ع)....و حتما هم دستم را خواندهای که میخواهم بگویم چطور آن روز حسین ابن علی(ع) بیقراری فرزندان مسلم را در دامان پر مهرش قرار کرد و این امام مهربانیهاست که از حسین ابن علی(ع) به ارث برده....دلجویی از دلشکستگان را و اینکه باشد قرار دلهای بیقرار....
«حقیقت همین است آقا! مطرب و درویش و شهر آشوب و بیماریم ما...» ،حالا که فکر میکنم انگار شب و روز میلاد بهانه است، به تو رجوع میکنم که در دامان پرمهرت غرقم کنی و بی کسیهایم را، غصههایم را، نداشتههایم را و هر آن چیزی که میان من و خدا جانم فاصله انداخته را از دلم برداری و بگذاری سر بر بالین این عشق اشکهایم به نشانه شرمساری فرو بریزد و ....من که در دلم بود که آدم شوم اما نشدم...
به بهانه میلاد امام مهربانیها هم که شروع به نوشتن کنم داستانم به چشمان اشکباری ختم میشود و این صحن و سرای بهشتی و مهربانیت که آهوی رمیده دلی را ضامن میشود و درست در این نقطه است که غزلهایم از توصیف این غزال ناتوان میماند و من باز هم نتوانستم!!!... مگر میشود این ارادتها و عشقبازیها و دلدادگیها را نوشت؟ و مگر میشود آسمانیترین دیدگان که در این حوالی حرم از حادثه عشقتر است را هر چند در منظومهای ناب و عارفانه اما زمینی توصیف کرد؟
و حالا در سکانس بعدی این دلدادگیها، من و حرم و این پنجره فولاد آقا...، غرض گفتن این بود که امید خیلیها ناامید میشود، یکی با قرض، یکی بیماری، یکی درماندگی و ناچاری و هزار درد بیدرمان دیگر و تو آقا که همه اینها را به بهشت هشتم فراخواندی و اینجاست که میگویند دردم از یار است درمان نیز هم... من در نگاه همه آنها هم ناامیدی میبینم و هم امیدواری، هم تشویش هست و هم آرامش، هم ترس هست و هم اطمینان...
کنار همان پنجره فولاد، دل شکستهای هست که به پهنای صورت اشک میریزد و من در دلم انگار دلداریش میدهم و میگویم اشکالی ندارد رفیق! تا باشد از این دردها که تو بیایی و نگاهت را به ضریح گره بزنی و ملتمسانه اشک بریزی و اوج بگیری...تا باشد از این دردها که متعالیت کند... اصلا انتخاب شدهای که بیایی و التماس کنی و اشک بریزی و به عقیده من این زیباترین نوع دردهاست وقتی قرار است سنگ صبورت قبله هشتم باشد.
اینجا من و همه دلدادگانت که در این حریم ملکوتی گرد هم جمع آمدهایم تا بازگردیم به 11 ذی القعده سال 148 هجری در مدینه و در بزمی عارفانه جشن بگیریم میلاد امامی از تبار آب و آیینه را... همان مردی که مسلمان و غیر مسلمان....کلیمی و مسیحی و زرتشت به مردانگی و غیرتش اقتدا میکنند.
سکانس آخر من و صحن و سرای سقاخانه اسماعیل طلا... جوشش دریایی از عشق را درست در آن لحظه احساس میکنم که کسی فرامیخواندم و پیالهای از آب سقاخانه حرم تعارفم می کند....