از قرص های لاغری تا قبرستان!

مگر می شود ایرانی بود و دوره از زندگی تان را درگیر لاغر شدن و اجرای رژیم های لاغری نبوده باشید؟!؟ تقریبا می توان گفت که 80% از مردم جامعه یا درحال حاضر با چاقی و اضافه وزن خود می جنگند و یا در بازه ی زمانی خاص در حال مبارزه با این غول بی شاخ و دم بوده اند!

خبر را برای من بخوان

به گزارش سایت طلا به نقل از همشهری آنلاین ،من هم می توانم بگویم که در دوره ای جزو آن 80% بودم و تقریبا برای داشتن اندامی خوش فرم و متناسب و آب کردن چربی های شکم و پهلوهایم دست به هر کاری زدم. منظورم را که متوجه می شوید؛ هرکاری!!!! حال که با خود فکر می کنم چطور خود را با همین دست هایم تا قبرستان رساندم مو بر تنم سیخ می شود.

زمانی تمام فکر و ذکرم کاهش وزن و سایزم بود. وقتی برای خرید لباس با دوستانم به فروشگاه های کوچک و بزرگ شهر سر می زدیم و من برای بار هزارم با دستان خالی برمی گشتم، با خود فکر می کردم که تا کجا می خواهم پیش بروم؟! تا کی این چربی های شکم و پهلو همراه من است؟! تا دست روی لباسی می گذاشتم و متوجه می شدم که آخرین سایزش هم به من نمی خورد انگار دنیا روی سرم خراب می شد. شاید اگر فردی لاغر و خوش اندام هستید و این ماجرا را می خوانید، دقیقا در این لحظه به من می خندید و می گویید: «این دیوونه است، لباس چیه که بخاطرش این همه بهم بریزی!» بله، شاید از نظر شما دیوانگی باشد اما برای من که تقریبا اکثر مواقع آن چیزی که دوست داشتم را نمی توانستم بخرم کاملا هم طبیعی بود.

چند روز پس از آخرین شکستم در خرید لباس می گذشت و همین طور در خانه نشسته بودم. مدام با خود فکر می کردم که آخر یعنی چه؟!؟ یعنی اگر چاق باشی دیگر دنیا به آخر رسیده؟!؟ جالب است که جوابم به این سوال هم مثبت بود. اما خب چه فایده، من آدم لاغر کردن نبودم، نمی توانستم حتی برای یک لحظه هم تصور کنم که صبح های زود با هزاران زحمت لباس بپوشم و به پیاده روی بروم یا بعد از ظهر ها ساک ورزشی ام را پر کنم و راه باشگاه را پیش بگیرم و یا حتی بدتر از این ها، حجم و میزان غذایم را کمتر کنم و از خوردن یک سری از غذاها بگذرم!!! ابدا نمی توانستم دست به چنین کارهایی بزنم.

چند روزی با خود درگیر بودم، از یک طرف چاقی و اضافه وزن، از یک طرف هم تنبلی؛ دو راهی بدی بود. همینطور که یک روز با خود کلنجار می رفتم و در حساب یکی از شبکه های مجازی ام می چرخیدم با یک تبلیغ مواجه شدم؛ لاغری 20 کیلویی در 3 هفته. اول فکر کردم خواب می بینیم، با خودم گفتم حتما اشتباهی شده، این چه راهیست که در 3 هفته 20 کیلوگرم از وزن را کاهش می دهد؟!؟ سوال هایی که در سرم می چرخید دیوانه ام کرده بود، پیام دادم تا بیشتر از این راه بدانم. فکر کنم خانمی آن طرف بود و جوابم را می داد، به خاطر این که خیلی مهربان و خوش برخورد بود و با "عزیزم" و "گلم" گفتن هایش قند در دلم آب می کرد.

به من گفت: «ما یک قرص لاغری کاملا گیاهی داریم که با مصرف مداوم در سه هفته می توانی 20 کیلو گرم از وزنت را کاهش بدهی، بدون این که رژیم خاصی داشته باشی یا این که ورزش های سخت انجام بدهی.» این جا بود که یاد آن ضرب المثل معروف افتادم "کور از خدا چی می خواد؟ دو چشم بینا" . خیلی سریع قرص را سفارش دادم و تاکید کردم که حتما در طی دو یا سه روز آینده به دستم برسانند.

روز موعود رسید و قرص را برایم آورند. از همان روز کارم را شروع کردم. با خودم هم گفتم که این همان چیزی است که کابوس هایم را پایان می دهد. چند روزی از مصرف داروی موردنظر می گذشت و تقریبا حس می کردم که میلم به غذا کمتر شده و اتفاقاتی در بدنم رخ می دهد. وقتی جلوی آینه می رفتم می دیدم که تغییرات جزیی کردم، انگار دنیا را به من داده بودند. بیشتر انگیزه پیدا می کردم که خوردن قرص ها را ادامه بدهم. فکر می کنم 10 روزی از مصرفشان گذشت بود که یک شب احساس عجیبی کردم، حس می کردم نمی توان خوب نفس بکشم، چشم هایم سیاهی می رفت. اول با خودم گفتم که به هر حال این قرص های هم عوارض دارند و چیز خطرناکی نیست. سعی کردم بخوابم اما حالم هر لحظه بدتر می شد، از آن جایی هم که تنها زندگی می کردم کسی را در خانه نداشتم. کمی ترسیده بودم به خاطر همین هم با خواهرم تماس گرفتم و بریده بریده چیزهایی به او گفتم. او هم نگران پشت تلفن گفت که همین حالا با اورژانس تماس می گیرد و خودش را نیز می رساند. تلفن را قطع کردم دیگر چیزی به یاد ندارم...

زمانی به هوش آمدم که هزاران سیم و دستگاه دورم بود. پرستارها و دکترهایی را می دیدم که بالای سرم بودند و دستگاه شوک در دست شان. اول چیزی را نفهمیدم، احساس خستگی زیادی می کردم، به همین خاطر هم چشمانم را بستم و دوباره خوابیدم. این بار که چشم باز کردم خواهرم را بالای سرم دیدم. سعی کردم که بپرسم آن شب چه شد؟ چه بلایی سرم آمده؟ او هم همه چیز را گفت. درحالی که گریه می کرد می گفت: «خدا دوباره تو رو به ما داد، تا اون دنیا رفتی و برگشتی.» او ادامه داد که دکتر از وجود یک سم در بدنم گفته که موجب ایستادن قلبم شده و من را تا پای مرگ برده. تا این را گفت در سرم زدم و گفتم: «آن قرص های لعنتی» . دکتر را که دیدم هم برایش همه چیز را گفتم، این که چه قرصی را برای چه هدفی خوردم او هم گفت که آن ها قطعا دارای مواد مخدر و سمی بودند.

همان طور که می دیدم دهان دکتر تکان می خورد و دستاهایش را تکان می دهد، غرق در دنیای دیگری شدم و با خود فکر کردم یک قرص می خواست من را تا قبرستان ببرد و در گور بگذارد. در حالی که می توانستم با تنبلی خودم کنار بیایم و یک رژیم لاغری اصولی بگیرم و طبق ان پیش بروم. شاید اولش سخت می بود اما نتیجه اش قطعا این چیزی که الان به آن رسیده ام نمی بود. حداقل یک رژیم غذایی سالم پای را به بیمارستان باز نمی کرد. لعنت به هرچه قرص و داروی لاغری است، لعنت به تبلیغات دروغ...