تلخ‌ترین روز کرونایی یک پزشک یزدی

شنبه اول آذر ۱۳۹۹ شنبه‌ای تلخ در طول دوران طبابتم بود؛ روزی غم‌انگیز، تاسف‌بار و پر غصه.

خبر را برای من بخوان

به گزارش سایت طلا،بعنوان یک فوق تخصص ریه، تلخ و شیرینی های زیادی در طول دوران فعالیتم تجربه کردم اما شنبه گذشته یک استثنا بود، شنبه‌ای تلخ که هیچگاه از ذهنم پاک نخواهد شد.

ماههاست که با بیماران کرونایی در تماس هستم و در کنار آنها با کرونا می جنگم، درگیری روزانه ما با حوادث و خاطرات تلخ ویروس کرونایی، تمام شدنی نیست، از ورود بیماران بدحال تا فوت آنهایی که هنوز به زندگی امید داشتند و می خواستند به خانه برگردند!

اما شنبه اول آذرماه را هرگز فراموش نخواهم کرد روزی جانگداز و جانسوز که شاهد سه صحنه تلخ، غم انگیز و تاسف بار بودم و به اتفاق دیگر حاضران در بیمارستان به گریه افتادیم و اشک ریختیم.

صحنه اول: صبح شنبه شاهد مرگ مادری ۵۰ ساله در آغوش پسر جوانش بودم که مثل ابر بهار گریه می کرد؛ مادر را روی تخت بیماری بغل کرده بود و ماسک اورونازال را روی صورت مادر کم رمقش نگه داشته بود.

صحنه‌ای از عشق فرزند به مادر، آنچنان گریه می کرد و ضجه میزد که همه حاضران را به شدت متاثر کرده بود و آنها هم به همراه این پسر جوان اشک می ریختند.

صحنه دوم: بر بالین زن جوانی در icu حاضر شدم که ۲ هفته بود در این بخش با مرگ دست و پنجه نرم کرده و حالا به ساحل سلامتی بازگشته بود و احوال شوهر مبتلا به کرونایش را از من می پرسید.

درخواست داشت تا او را بر بالین همسرش ببریم تا مطمئن شود حال او خوب است در حالی که همسرش چند ساعت قبل و چند تخت آنطرف‌تر در آی سی یو جان داده بود.

چه باید به او می گفتم؟ صبر کن تا بهتری شوی و همسرت را ببینی آن هم همسری که دیگر در قید حیات نیست؟ دیگر همسرت را نخواهی دید؟ سکوت کنم؟ چه باید به او می گفتم؟ شما جای من بودید چه جوابی برای این همسر دلسوخته و چشم انتظار داشتید؟

صحنه سوم: زن جوانی پس از سه هفته جنگ با کرونا، بالاخره در "آی سی یو" تسلیم مرگ شد؛ سه روز قبل از فوتش از من پرسید "کی مرخص می شوم"؟ و منم گفتم انشالا ۲ هفته بعد؛ گفت "خیلی دیره دلم برای فرزند هشت ساله ام تنگ شده است".

به او گفتم دوست داری فرزندت را به اینجا بیاوریم که گفت "می ترسم بیمار شود"؛ گفتم از پشت پنجره او را ببین که گفت "نه، من را اینطوری ببیند ناراحت می شود، صبر می کنم بروم خانه و او را ببینم" .

او از پیش ما رفت اما دیگر فرزندش را ندید، او امید داشت به خانه برگردد و فرزند خردسالش را بار دیگر ببیند، اما هرگز این اتفاق، رخ نداد!

کاش این کابوس تمام شود؛ خدایا قوت قلبی عنایت کن تا بتوانم تحت این شکنجه روحی تاب بیاورم؛ تا کی باید شاهد مرگ هموطنانم باشم و تا کی باید ضجه و گریه همراهان بیمارانم را ببینم و کاری از دستم ساخته نباشد؟

تا کی باید فرزندی چشم به راه مادر بیمارش باشد و مادر پیری در انتظار خروج تنها فرزند مبتلا به کرونایش از بیمارستان؟