سه داستان عجیب که باور نمیکنید واقعی باشند
گاهی اوقات، واقعیت هولناکتر و عجیبتر از افسانه و تخیل است. درادامه سه داستان کاملا واقعی را میخوانید که تخیلی و افسانهای بهنظر میرسند.
به گزارش موبوایران، گاهی اوقات، واقعیت هولناکتر و عجیبتر از افسانه و تخیل است. درادامه سه داستان کاملا واقعی را میخوانید که تخیلی و افسانهای بهنظر میرسند.
داستان شماره یک: عشق پدرانه
در ژانویه ۲۰۱۵ مردی ۲۷ ساله به نام جورج که در تگزاس زندگی میکرد دچار ضربه مغزی شدیدی شد. او بلافاصله به بیمارستان منتقل شد و تحت مراقبتهای ویژه قرار گرفت و دستگاههای تنفس مصنوعی را به او وصل کردند. پس از مدت کوتاهی، دکترها تصمیم گرفتند که خبر بدی به خانواده جورج بدهند. معلوم شد که جورج دچار مرگ مغزی شده است و حالا دیگر جورج فقط بهکمک دستگاههای تنفسی زنده مانده بود.
دکترها به خانواده جورج گفتند که برای همیشه او را از دست دادهاند و دیگر دلیلی برای ادامه استفاده از دستگاههای تنفسی وجود ندارد. خانواده جورج با شنیدن این خبر بهشدت ناراحت شده بودند؛ اما گویا پدر جورج اصلا توان شنیدن این خبر را نداشت و حتی بیمارستان را ترک کرد؛ اما در غیاب او، مادر و برادر جورج با دکترها صحبت کردند و کمکم قانع شدند که دستگاهها را از او جدا کنند و اعضای او را به بیماران دیگر اهدا کنند.
وقتی پدر جورج به بیمارستان برگشت و متوجه این قضیه شد بهشدت خشمگین شد و باز هم نمیتوانست باور کند که پسرش مرگ مغزی شده و دیگر امیدی به بازگشت او نیست و اصرار داشت جورج مدت بیشتری را با همین وضعیت زنده بماند تا شاید دوباره به زندگی بازگردد. در این هنگام، مادر و برادر جورج گفتند که با دکترها صحبت کردهاند و دلیلی وجود ندارد که این عمل را به تأخیر بیاندازند.
پدر جورج که با شنیدن این حرفها بهطرز جنونآمیزی عصبانی شده بود بهسوی دکترها دوید و با صدای خشمگینی فریاد زد و از دکترها خواست که کمی صبر کنند؛ اما دکترها سعی کردند او را آرام کنند و به او توضیح دادند که تأخیر در قطع دستگاهها ممکن است جان سایر بیماران را که نیازمند اعضای بدن جورج هستند به خطر بیاندازد؛ اما پدر جورج که اصلا این حرفها را قبول نمیکرد با سرعت بهسوی اتاقی که پسرش در آن بستری بود دوید و پسرش را بغل کرد و دعا کرد تا او دوباره به زندگی برگردد و علامت حیاتی در او ببیند.
طبیعتا هیچ علامت حیاتی از او دیده نشد. پس از مدتی دکترها وارد اتاق شدند و شروع به قطع دستگاههای حمایتی کردند. اینجا بود که پدر جورج کاملا از خود بیخود شد و از بیمارستان خارج شد و از داخل اتومبیل سلاح خود را برداشته و وارد بیمارستان شد. او سلاح را به دکترها نشانه گرفت و دستور داد همه اتاق پسرش را ترک کنند. دکترها که هنوز دستگاهها را قطع نکرده بودند، از اتاق خارج شدند.
پدر جورج در اتاق را قفل کرد و بهسمت پسرش رفت و بالای سر او ایستاد و برای ساعتها در اتاق را نشانه گرفت که مبادا کسی وارد اتاق شود. در همین حین همواره به پسرش نگاه میکرد و دعا میکرد تا علایم حیاتی در او پدیدار شوند. پس از ساعتها بیمارستان تصمیم گرفت نیروهای پلیس را خبر کند. نیروهای پلیس به در اتاق ضربه میزدند و درست زمانیکه در اتاق شکست و پلیسها وارد اتاق شدند، پدر جورج برای بار آخر دست پسرش را گرفت و اینبار جورج دست پدرش را فشرد.
پدر چورج که بسیار خوشحال شده بود فورا تسلیم پلیس شد و سلاح خود را بهزمین انداخت و در حالیکه پلیس مشغول دستبند زدن به او بود فریاد زد که پسرم به زندگی برگشته است و از دکترها خواست که وضعیت حیاتی او را بررسی کنند. دکترها دیدند که گویا جورج به هوش آمده و چشمان خود را باز کرده است. پس از مدتی جورج کاملا بهبود یافت و به او گفتند که اگر پدرت نبود و چند ساعت برایت زمان نمیخرید زنده نمیماندی. پس از مدتی پدر جورج به جرم حمله با سلاح گرم به ده ماه زندان محکوم شد.
داستان شماره دو: ورود سیاهپوستها ممنوع
در سال ۱۹۵۹ رونالد مکنر پسر ده ساله آفریقاییآمریکایی که از هوش و استعداد بسیار بالایی برخوردار بود در کرولاینا زندگی میکرد. رونالد در حوزهای که وارد میشد از جمله موسیقی، ورزش، مدرسه و غیره میدرخشید؛ اما چیزی که توجه رونالد را خیلی جذب میکرد فضا و علم نجوم بود. او در سن نه سالگی تصمیم گرفت که روزی یک فضانورد شود؛ اما او نمیدانست که چگونه باید یک فضانورد شود. بنابراین، رونالد تصمیم گرفت برای شروع به کتابخانه رفته و کتابهای ناسا را مطالعه کند؛ اما نقشهای که در سر داشت با مشکلی مواجه بود: این کتابخانه فقط به سفیدگوستها کتاب قرض میداد.
رونالد این موضوع را میدانست؛ اما با خود فکر کرد که او یک بچه مودب است و میتواند به کتابخانه رفته و قبل از آنکه کسی متوجه شود کتابها را قرض بگیرد و برود؛ اما متاسفانه وقتی وارد کتابخانه شد، همه افرادی که آنجا بودند به او خیره شدند و با تعجب به او نگاه کردند. همه سفیدپوست بودند جز رونالد. رونالد میتوانست سنگینی نگاه آنها را حس کند؛ اما تصمیم گرفت سرش را پایین بیاندازد و به راه خود ادامه دهد.
او به قسمت علمی کتابخانه رفت و کتابهای دلخواهش را برداشته و بهآرامی بهسوی متصدی کتابخانه حرکت کرد. متصدی یک خانم سفیدپوست بود. رونالد کتابها را روی میز قرار داد و بسیار مودبانه از او خواهش کرد تا در صورت امکان به او اجازه دهد آنها را با خود به خانه ببرد. زن سفید پوست متصدی با چهرهای برافروخته به رونالد نگاه کرد و با صدایی بلند به او گفت که بهتر است اینجا را ترک کنی تا به پلیس زنگ نزدم.
رونالد برای لحظاتی به او خیره شد و با خود فکر کرد و سپس پرید و روی میز نشست و گفت مشکلی نیست، پس به پلیس زنگ بزن و من منتظر میمانم. متصدی کتابخانه که بسیار عصبانی شده بود، واقعا به پلیس زنگ زد و همچنین با مادر رونالد تماس گرفت و از او خواست به کتابخانه بیاید. پلیس بعد از دقایقی از راه رسید و متصدی کتابخانه بهسوی آنها دویده و با آنها صحبت میکند.
رونالد میبیند که کتابدار درحال شکایت از اوست و با دستان خود به رونالد اشاره میکند و از پلیسها میخواهد تا او را از کتابخانه بیرون کنند؛ اما پلیسها از حرفهای کتابدار آزردهخاطر شده و به او میگویند چرا اجازه نمیدهی که این کودک کتابها را با خود ببرد؟ در این لحظه کتابدار بسیار ناراحت شده و بجای آنکه کتابها را به رونالد بدهد از تصمیم خود برای زنگ زدن به پلیس دفاع میکند و از آنان میخواهد به حرف او گوش کنند.
در همین حال مادر رونالد هم از راه رسید و نزد رونالد رفت. پلیسها که از دست زن سفیدپوست خسته شده بودند به او گفتند که موظف است کتابها را به رونالد بدهد و سپس کتابخانه را ترک کردند. کتابدار که هنوز بسیار عصبانی بود بهسمت مادر رونالد رفته و فریاد زد که نباید به پسرت اجازه بدهی که به اینجا بیاید. مادر رونالد که از هیچچیز خبر نداشت نگاهی به رونالد کرد و سپس متوجه کتابهایی شد که روی میز بودند و باتوجهبه علاقه رونالد به فضا و نجوم، فورا فهمید که او این کتابها را برداشته است.
مادر رونالد به کتابدار گفت حالا که ما اینجا هستیم اگر ممکن است کتابها را بهما بدهید و ما قول میدهیم به بهترین شکل از کتابها مراقبت کنیم. کتابدار هنوز عصبانی بود؛ اما میدانست که نمیتواند کاری بکند، بنابراین با بیمیلی و با چهرهای عبوس کتابها را برداشته و آنها را به سینه رونالد کوبید. مادر رونالد سقلمهای به رونالد میزند و از او میخواهد که از کتابدار تشکر کند. رونالد که از داشتن کتابهای ناسا در پوست خود نمیگنجید، نگاهی به متصدی کرد و از او تشکر کرد و سپس او مادرش کتابخانه را ترک کردند.
رونالد، موفق شد دکترای رشته فیزیک را از دانشگاه دانشکاه MIT کسب کند. این دانشگاه یکی از بهترین دانشگاههای دنیاست. پس از فارغالتحصیلی، رونالد وارد ناسا میشود تا به رویای کودکی خویش برای فضانورد شدن تحقق بخشد. در سال ۱۹۸۴، رونالد به فضا سفر میکند و در واقع، او دومین فرد آفریقاییآمریکایی است که موفق میشود به فضا سفر کند. همکاران او میگویند زمانیکه در فضا بودیم رونالد برایمان ساکسیفون مینواخت.
در سال ۱۹۸۶، ناسا برای بار دوم رونالد را برای سفر به فضا انتخاب کرد. متاسفانه در این مأموریت حادثه غمانگیزی رخ داد و تنها ۷۳ ثانیه از صعود میگذشت که شاتل منفجر شده و رونالد و تمام سرنشینان کشته میشوند. پس از این حادثه تلخ، کتابخانهای که در دوران کودکی بهخاطر رنگ پوست رونالد مانع ورود او شده بود، نامش را به مرکز بیوگرافی رونالد مکنر تغییر داد.
داستان شماره سه: دود
در دسامبر سال ۱۹۴۱ با حملات ناگهانی ژاپن به بندر پرل واقع در هاوایی، ایلات متحده آمریکا رسما وارد جنگ جهانی دوم شد. حدود شش ماه بعد هنری اروین جوان ۲۱ ساله اهل آلاباما به نیروهای ارتش ملحق شد. پس از گذراندن دو سال از دورههای تمرینی و آموزشی ارتش، هنری موفق شد بهعنوان اپراتور در بمبافکنهای B۲۹ فعالیت کند. جنگندههای B۲۹ هواپیماهای غولپیکری هستند که برای بمبباران کردن طراحی شدهاند. بنابراین، در فوریه ۱۹۴۵، هنری بههمراه گروه تخصصی بمبافکن B۲۹ به یک مأموریت اعزام شدند تا ژاپنیها را مورد حمله قرار دهند.
دو ماه پس از مستقر شدن در منطقه مورد نظر برای شروع حمله، هواپیمای B۲۹ که هنری در آن کار میکرد بهعنوان سرگروه جنگندهها برای بمبریزی انتخاب شد. این گروه قرار بود منطقهای در ۲۵ کیلومتری شمال توکیو را هدف قرار دهد که مرکز تولیدات بمبهای شیمیایی بود. هنری علاوهبر اپراتور، همچون رهبر ارکستر سمفونی باید هدایت هواپیماهای جنگنده دیگر را هم بهدست میگرفت؛ زیرا اکنون هواپیمای B۲۹ هنری بهعنوان رهبر و سرگروه جنگندهها انتخاب شده بود.
علاوهبر این، هنری باید تعداد زیادی از بمبهای دودزا را شلیک میکرد تا غباری از دود در منطقه ایجاد کند. این کار سبب میشود نیروهای ژاپنی نتوانند بهراحتی هواپیماهای آمریکایی را ببیند. البته هنری باید این کار را حسابشده انجام میداد و براساس تجمع دود هواپیماهای دیگر را هدایت میکرد تا از دید نیروهای ژاپنی در امان باشند و زمانیکه تمام هواپیماها توانستند در موقعیت مناسبی قرار بگیرند عملیات بمبباران آغاز میشود.
هنری در بخش جلویی هواپیما برای شلیک بمبهای دودزا کاملا آماده شده بود و هنگامیکه خلبان به او دستور داد تا بمبهای دودزا را آزاد کند او هم از دستور خلبان اطاعت کرد. هنری اهرم مخصوصی را کشید که این اهرم در پایینِ خود، دریچهای را زیر بمبهای دودزا باز میکند و در نتیجه بمبها بیرون میریزند. بهمحض کشیدن اهرم و باز شدن دریچه، درست مثل نارنجکهای دستی، هریک از بمبها فعال شده و در بازه زمانی مشخصی پیش از آنکه به زمین برخورد کنند منفجر میشوند و ابر ضخیمی از دود تولید میکنند.
تقریبا همه بمبهای دودزا آزاد شده بودند که ناگهان یکی از بمبها به لبه دریچه برخورد کرده و با سرعت به داخل هواپیما برگشت و به صورت هنری برخورد کرد و بینی او را خُرد کرد. سپس بمب شعلهور شد و هنری درجا چشمان خود را از دست داد. اگرچه بمبهای دودزا سلاحهای کشتار نیستند؛ اما بههیچ وجه نباید به یک بمب دودزا نزدیک شد و در واقع این بمبها برای تولید کردن دود بسیار غلیظ، باید حتما مواد شیمیایی را بهعنوان چاشنی بسوزانند تا دمای بسیار بالایی تولید کنند و همین امر بمبها را تبدیل به یک پاره آتشِ سوزان میکند.
حالا نوبت دودزایی بمب بود. دود بسیار بسیار غلیظی که کابین هواپیما را پر کرد بهطور کامل جلوی دید خلبانها را گرفت. بنابراین، سرنوشت هواپیما چیزی جر نابودی نبود. در این حال، هنری بجای آنکه صورت خود را از آتش نجات دهد سعی کرد با دستان خود بهدنبال بمبی بگردد که همچنان مثل تکهای از آتش در حال سوختن و تولید دود است؛ اما هنری بالاخره بمب را پیدا کرد و با دستان خود بمب را به سینه خود فشار داد تا شاید بتواند جلوی تولید دود را گرفته و آنرا خفه کند.
اینجا بود که تمام لباسهای هنری آتش گرفت و تمام بدنش در حال سوختن بود. هنری درحالیکه بمب را بغل کرده بود و درد ناشی از شعلههای آتش را تحمل میکرد، سعی کرد در حالت نیمهایستاده و نیمهنشستهای خود را به جلوی کابین برساند؛ زیرا میدانست که پنجرهای در آن قسمت وجود دارد. وقتی هنری به آن قسمت رسید توانست پنجره را با در بالای سر خود پیدا کند و بمب را با دستان خود بلند کرد و از پنجره بیرون انداخت. سپس هنری در کف هواپیما افتاد و درحالیکه شعلههای آتش گوشت بدنش را کباب میکردند کاملا بیهوش شد.
چند ثانیه بعد، هواپیما از دود خالی شد و خلبان که هواپیما را در حالت پرواز خودکار قرار داده بود متوجه شد که ارتفاع هواپیما بشدت کاهش پیدا کرده است و با سرعت درحال سقوط به اقیانوس است و تنها ۱۰۰ متر با سطح اقیانوس فاصله دارد. خلبان بلافاصله هواپیما را به سمت بالا کشانده و بهسوی مقر خود بازگشتند.
در طی این مسیر، تمام اعضای گروه که کاملا جان سالم بهدر برده بودند مشغول بررسی اوضاع شدند و ناگهان هنری را دیدند که در حال سوختن است و فورا او را بهکمک کپسول اطفای حریق خاموش کردند و انتظار داشتند که حتما هنری مرده باشد؛ اما برخلاف تصور متوجه شدند هنری هنوز زنده است و این موضوع همه را دچار شُک و همچنین ترس کرد؛ زیرا باور اینکه کسی در چنین حالتی زنده باشد و درد بکشد برای همه ترسناک است. اعضای گروه به او مرفین زیادی تزریق کردند تا از درد او بکاهد و مرگ آرامی را تجربه کند؛ اما هنری نمرد و در عوض بههوش آمد و شروع کرد به صحبت و از تمام اعضای گروه حالشان را جویا شد.
همه در تعجب پاسخ میدادند که حالمان خوب است. زمانیکه به مقر خود رسیدند، گوشت بدن هنری از شدت سوختگی به لباسها و بدنه کابین چسبیده بود و دکترها نمیتوانستند او را از کف هواپیما جدا کند. بنابراین، بخشی از بدنه هواپیما را بریدند تا بتوانند هنری را از هواپیما خارج کنند. دکترها هیچ امیدی برای زنده ماندن او نداشتند و منتظر بودند تا هر لحظه هنری در اثر سوختگی شدید و زخمهای فراوان جان بدهد؛ اما واقعیت این بود که هنری هنوز زنده بود؛ بنابراین، دکترها تصمیم گرفتند تمام تلاش خود را برای نجات جان او انجام دهند.
دکترها دهها عمل جراحی روی هنری انجام دادند. یکی از عملهای جراحی برای خارج کرن مواد شیمیایی (چاشنی بمب دودزا) بود که چشمان هنری را کور کرده بودند و هنوز در چشمان و بافت صورت او وجود داشتند. هربار که دکترها قسمتی از مواد شیمیایی را خارج میکردند، تماس این مواد با اکسیژن موجود در هوا آنها را شعلهور میکرد و سوختگی بیستری در صورت و چشمان هنری ایجاد میکرد.
زمانیکه هنری تحت مداوا بود و دکترها اعمال جراحی را یکی پس از دیگری روی او انجام میدادند، تمام اعضای گروه B۲۹ نزد فرمانده خود رفته و از او خواستند که مدال افتخار را به هنری تقدیم کند. مدال افتخار بالاترین درجه افتخار و بهترین پاداش نزد ارتش آمریکا است. فرمانده پس از شنیدن از خودگذشتگیها و شجاعت هنری، فورا این درخواست را پذیرفت و سپس از سران ارتش آمریکا تقاضا کرد مدال افتخار را برای هنری بفرستند؛ اما متاسفانه مدتی طول میکشید تا درخواست فرمانده تأیید شده و مدال افتخار به جزیرهای که هنری و سایر اعضای گروه B۲۹ مسقر بودند برسد.
اعضای گروه باتوجهبه حال بد هنری نگران بودند که مبادا هنری زودتر از رسیدن مدال افتخار بمیرد. از طرفی، تنها مدال افتخاری که در این جزیره وجود داشت در یک موزه نگهداری میشد. همکاران هنری که جان خود را مدیون او میدیدند به موزه رفتند و شیشهای که مدال افتخار در آن نگهداری میشد را شکسته و مدال را برداشتند و نزد هنری آورده و به گردن او آویختند.
undefined
پس از این اتفاق، هنری باز هم زنده ماند و پس از دهها عمل جراحی هنری بینایی خود را در یکی از چشمانش بدست آورد و همچنین توانست کمکم بدن خود را به حرکت دربیاورد. در یکی از مصاحبهها از او پرسیدند که چگونه توانست چنین فداکاری بکند؟ او چنین پاسخ داد:
خب، میدونید من فقط حدود ۴ متر بمب رو جابهجا کردم؛ بنابراین کار خاصی نکردم.
بهراستی، درحالیکه بدنمان غرق در شعلههای آتش است، جابهجا کردن یک بمب برای ۴ متر مثل حمل آن برای ۴۰ کیلومتر است. پس از آن، ارتش هنری را با افتخار بازنشسته کرد و او همچنان بهصورت افتخاری در بخش آسیبدیدگان ارتش فعالیت داشت و بهمدت ۳۷ سال به نیروهایی که دچار حریق و سوختگی شده بودند دلگرمی و امید میداد و با آنها رابطه گرم و نزدیکی داشت.
هنری ازدواج کرد و صاحب ۴ فرزند شد که یکی از آنها در ایالت آلاباما سناتور شد. هنری نهایتا در سال ۲۰۰۲ در سن ۸۰ سالگی بهخاطر کهولت سن فوت کرد.
دیدگاه شما درباره هریک از این داستانها چیست؟ فکر میکنید رازی در هریک از این داستانها نهفته است؟